محمد و باباش
سلام محمد جان امروز میخوام از بلاهای که سر بابات در میاوردی برات بگم .بگم که با تمام این کارهای که میکردی و این اذیت کردنهات باز هم ما تا حد پرستش دوستت داریم
از اینکه شبها وقتی بابا از سر کار برمیگرده سر ساعت منتظر زنگ دری به محض شنیدن صدای در بدو میری پیشواز بابا سلام بابا خسته نباشی چی آوردی برام البته یه ساعت قبل از برگشتن بابا به موبایلش زنگ میزدی و سفارشاتتو میگفتی بابا برام شیر بیار کاکاو بیار اسباب بازی میخری برام و................وای از اون روزی که بابا دست خالی ماومد چه قشقرکی را مینداختی حالا .
بعد از اینکه بابا می آومد و شام را می خوردیم وبعد از دیدین کارتونهای جنابعالی میگفتی باید با من بازی کنین
بابا من جومونگم تو هم اسب منی بله دیگه مثلا بابات میخواست استراحت کنه مگه میذاشتی تو شیطون این جومونگی که میگم یه سریال کره ای بود که اون موقعه ها از شبکه سه پخش میشد متاسفانه شده بود اسطوره تمام بچه ها یکیش هم جناب عالی.
این بابای بیچاره باید دولا میشد و توهم سوار میشدی و شمشیر میزدی من جومونگم هیچ کس هم که حق اعتراض نداشت .توی روز هم هر خراب کاری که میکردی همه را مینداختی گردن مادرت بابا گلاله شیشه را شکست گلاله آب را ریخت روی فرش عجب ناقلای بودی تو ما هم دیگه عادت کرده بودیم به محض گفتنش میدونشتیم تمام این کارها از خودت سر زده .
محمد گیان بابا وقتی از سر کار میاومد خسته بود و دوست داشت استراحت کنه ولی با تمام این حرفها عاشقانه داشت باهات بازی میکرد و از بازی کردن با تو هیچ وقت خسته نمی شد و میگفت شاد بودن محمد خستگی را از تن من بیرون میکنه .