شب برفی محمد
دیروز از ساعت شش بعد از ظهر برف شروع به باریدن کرد تا ساعت نه شب که بابا ت برگشت . یه عالمه برف نشسته بود همین که بابات رسید خونه گفت محمد جون پاشو لبسهاتو ببپوش میخایم بریم بیرون برف بازی محمد هم که از خداش بود بدو آومد پیش من و گفت لباسهام ببپوش میخوام برم برف بازی من هم که میندونستم که چقدر دوست داری برف بازی اعتراضی نکردم سریع لباسهاتو پوشیدم حالا خدا را شکر چه برفی هم می آومد کولاک میکرد .تا تونستین با برف به هم زدین لباساتون خیس خیس شده بود چه شور حالی داشتی برای بازی کردن انگار تا حالا بازی نکرده بودی اون هم توی اون هوا که کولاک میکرد آنچنان گرم بازی کردن بودی که اصلا سرما حالیت نبود .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی